یکصد خاطره کوتاه از شهید چمران_8
 
خدا بود و دیگر هیچ نبود
شهید دکتر مصطفی چمران

 29) به این فکر افتاده بودم بیایم ایران. دکتر یک طرح نظامی دقیق درست کرد. مهمات و تجهیزات را آماده کردم. یک هواپیما لازم داشتیم که قرار شد از سوریه بگیریم. دوروز مانده به آمدنمان، خبر رسید انقلاب پیروز شده. 

 
30) گفته بود "مصطفی!من از تو هیچ انتظاری ندارم الا این که خدا را فراموش نکنی." بیست و دو سال پیش گفته بود؛ همان وقت که از ایران آمدم. چه قدر دلم می خواهد به ش بگویم یک لحظه هم خدا را فراموش نکردم.
 
31) آن وقت ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش. ازش حساب می بردم. یک روز رفتم خانه شان ؛ دیدم پیش بند بسته، دارد ظرف می شوید. با دخترم رفته بودم. بعد از این که ظرف ها را شست. آمد و با دخترم بازی کرد. با همان پیش بند.
 
32) وقتی دید چمران جلویش ایستاده، خشکش زد. دستش آمد پائین و عقب عقب رفت. بقیه هم رفتند. دکتر وقتی شنیده بود شعار می دهند "مرگ برچمران" آمده بود بیرون رفته بود ایستاده بود جلویشان. شاید شرم کردند، شاید هم ترسیدند و رفتند.


نظرات شما عزیزان:

امیر
ساعت22:31---17 مهر 1390
سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی داری به ما هم سرکی بزن

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







           

درباره وبلاگ


«روحیه‌ی پر نشاط و دل‌های پاك دانشجویان این امید را به انسان می‌بخشد كه نه به نحو استثنا بلكه به نحو قاعده فرآورده‌ی دانشگاه جمهوری اسلامی چمران‌ها باشند.»
آخرین مطالب
نويسندگان


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 59
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 290
بازدید ماه : 286
بازدید کل : 110718
تعداد مطالب : 112
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1